سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هی چی بگم؟!
روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس...هر کدام به روش خویش می زیستند .
تا
اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا
به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرشان کردند.
همه
چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار
قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند. در این میان عشق هم سوار قایقش
بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به
کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار
بر قایقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها
همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند. قایقها رفتند و عشق تنها در
جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر! آب میرفت و عشق تا زیر در آب فرو
رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اماکسی به کمکش را نرسید.
در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و نقره و طلاست و جائی برای تو نیست.
عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو درآب ترشدی و مرا تر میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اماغم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده
ناگهان
صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم
داد. عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش
شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت
آفتاب در
آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر
هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد
دانائی
پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت
هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید
تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟
دانائی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی
روزی
مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به
کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد
اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را
میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از
مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از
دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را
چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر
او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند
و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:


گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم
که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر
دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین
الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه .
فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر
اینجا گرمه  !!!
خواهشا نظر بدین!!!!!!!!!!!!!!!!



نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی






نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی

یه روز به یه مرد یه اسب می دن که
برای اولین بار اسب سواری کنه اون هم بدون زین خلاصه مرد سوار اسب میشه و
اسب همینطور که یورتمه می ره مرد به طرف عقب سر می خوره تا اینکه پس از
مدتی به انتهای اسب (دم اسب) می رسه.
ناگهان داد می زنه: این اسب تموم شد یکی دیکه بیارین!!!
**************************************
یکی رفت انگلیس. صبح پاشد با زنش رفت بیرون توی خیابون.
یه مرده از کنارشون رد شد و گفت: «گود مورنینگ سر». اون جواب داد: «سر مورنینگ گود»!
زنش پرسید اوا آقا جعفر چی شد؟
گفت هیچی! این یارو انگلیسیه گفت: «سلام علیکم» و منم بهش گفتم: «علیکم سلام»
*************************************
یکی خیلی کار بد کرده بوده می برنش جهنم.
تو وسط راه میگن به تو یه آوانس میدیم ، میگه چی؟
میگن اینجا دو نوع جهنم داریم یکی جهنم ایرانی ها و یکی جهنم خارجی ها.
میپرسه فرقش چیه؟
میگن تو جهنم خارجی ها هفته ای یک بار قیـر داغ میریزن تو دهنتون اما تو جهنم ایرانی ها هر روز.
خلاصه میگه من میرم تو جهنم خارجیا.
یه چند ماه بعد میبینه اینجا خیلی ناجوره میگه خوب شد تو جهنم ایرانی ها
نرفتم که کارم زار بود اما بد نیست یه سری به اونها بزنم تا به اینجا راضی
باشم خلاصه میره میبینه همه نشستن دارن حرف می زنند خبری هم از قیر داغ
نیست ،می پرسه: جریان چیه؟
میگن: بابا اینجا یک روز قیر نیست ، یک روز قیف نیست ، یه روز قیر و قیف هست اما مامورش نیست!
**********************************
به یکی میگن: چرا همش داری دور میدوون با ماشینت میچرخی؟
می گه: راهنمام گیر کرده!!
******************************
یکی کولرش خراب میشه، به بچه هاش می گه: مگه نگفتم چهار نفری جلو کولر نشینید.
***************************
دو نفر میرن تهران یک فولکس قورباغه ای میخرن، برمیگردن طرف شهرشون.
نزدیکای شهرشون یهو فولکسه خاموش میشه، هرکار میکنن دیگه روشن نمیشه.
یکیشون برمیگرده به اون یکی میگه: برو نگاه کن ببین ماشین چه مرگش زده.
اون یکی درِ کاپوتو باز میکنه، یک نگاه میکنه با تعجب میگه: بیا که ماشین موتور نداره!
خلاصه اولی پیاده میشه میاد یک نگاه میندازه، میگه: برو از صندوق عقب ابزار بیار، خودم درستش میکنم!
اون یکی میره درِ صندوق عقب رو وا میکنه، یهو داد میزنه: بیا که از تهران تا اینجا دنده عقب اومدیم




نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی
این قایق شما رو یاد چی میندازه




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/12/20 توسط امیر سراجی
نظر

نظررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/12/20 توسط امیر سراجی
این مطلب جنبه ی طنز دارد و قصد توهینی ندارد
8صبح:
تو رخت خواب…..



9
صبح:

یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده….



10
صبح:

مامان
در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه
دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه
!)



11
صبح:

از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه)



12
صبح یا ظهر:

موبایلشو میبینه 199
تا میس کال 98 تا اس ام اس سرش گیج میره سونیا - رزا- سارا-بهناز -نازی-ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم آخریاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله!



میشه یه ساعت دیگه هم خوابید!



1
ظهر:

مامان
اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم بابک جان بیدار شو مادر لنگه ظهر پاشو ضعف
می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره ….بابک جاااااان
عللللللللللللی (پتو رو میکشه)….ا…مامان!! بزار بخوابم پاشو دیگه پرتش
میکنه




2
ظهر:

ماماااااااااااااان …..ناهار



3
ظهر:

مامااااان جورابام کو؟

5عصر:
مامااااااااااان ….سوییچ؟؟



6
عصر:

اولین اتو…(مسافرکشی صلواتی پسرا بیشتر برا ثوابش این عمل انسان دوستانه رو انجام میدن)



7
عصر:

به
دستور مامان میره دنبال آبجی کوچیکه کلاس زبان البته این کار هم فقط از
روی علاقه به خواهر انجام میده نه برای دید زنی چشم ها مثل چراغ پلیس
میگرده که کسی از قلم نیوفته البته این کار هم برای نظارت وحس انسان دوستی
انجام میده و فقط کافیه یک پسر ?? ساله بیاد بیرون از کلاس خواهر پشت
کنکوریشو خفه میکنه که
..آره کلاس
مختلطه تو هم این همه کلاس حتما باید بیای اینجا! حالا باشه خونه حسابتو
میرسم به لیدا بگو بیاد برسونیمش دیر وقته زشته..(داداش آخه اون که خونه
اش ?ساعت با ما فاصله است….امان از این خواهر ها که درد برادراشونو نمی
فهمن نمی دونن برادر ضون بیچاره کمک و امداد
…)



8
عصر:

لیدا خانم شما تشنه تون نیست آبجی؟ تو چی؟ با یه آب زرشک چطورین؟

(زود
خودش میخوره دوتا هم میاره میده به خواهرش و لیدا جون سریع راه میوفته یه
ترمز شدید که لیدا جان نیازمند به دستمال کاغذی بابک آقا هم که نقشه اش
گرفت دستمال حاوی شماره موبایل رو تقدیم میکنه ….)با یه عالمه شرمندگی
لیدا که خشکش زده ترجیح میده با مانتوش پاک کنه




9
غروب:

دم خونه لیدا و لحظه فراق ….چه زود دیر می شود….!!!



10
شب:

آقا این خانم برسونین به این آدرس با آژانس خواهرو پیچوند…..



12شب:
یه مهمونی کوچیک طرفای کامرانیه حیلی خلوت فقط از دور شبیه تظاهرات میمونه



2شب: مادر
کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت …. چقدر برای پایان نامه ات زحمت میکشی دیگه
جون نمونده برات بیا یه لقمه غذا بخور جون بگیری؟ نه مامان خسته ام با
لباس تو رختخواب ولو میشه (مادر: الهی مادرت بمیره باز بی غذا خوابید خدا
لعنت کنه هر چی دانشگاه بچه های مردم اسیرن برا یه درس هر شب تحقیق
!!!)

اگه بازم از این مطالب میخواین کامنت بزارین مرسی







نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/12/20 توسط امیر سراجی
این مطلب قصد هیچ توهینی ندارد و فقط جنبه ی طنز دارد

5صبح: دیدن رویای شاهزاده سوار بر اسب در خواب…..:girl_sigh:

6 صبح: در اثر شکست عشقی که در خواب از طرف شاهزاده می خوره از خواب می پره .:27:

7صبح: شروع می کنه به آماده شدن . آخه ساعت 12 ظهر کلاس داره!!!!!!!!batting eyelashes

8 صبح: پس از خوردن صبحانه مفصل (علی رغم 18 کیلو اضافه وزن) شروع می کنه به جمع
آوری وسایل مورد نیاز: جوراب و مانتو و کیف و لوازم آرایش و لوازم آرایش و
لوازم آرایش و لوازم آرایش و…
:pinkglassesf:

9صبح: آغاز عملیات حساس زیر سازی بر روی صورت (جهت آرایش):1:

10 صبح: عملیات زیرسازی و صافکاری و نقاشی همچنان با جدیت ادامه دارد .time out

11 صبح: عملیات
آرایش و نقاشی و لنز کاری و فیشیل و فوشول با موفقیت به پایان می رسد و پس
از اینکه دختر خودش رو به مدت نیم ساعت از زوایای مختلف در آیینه بررسی
کرد و مامان جون 19 تا عکس از زوایای مختلف ازش گرفت، به امید خدا به سمت
دانشگاه میره .
thumbs up

12 ظهر: کلاس
شروع شده و دختره وارد کلاس میشه تا یه جای خوب برا خودش بگیره . ( جای
خوب تعابیر مختلفی داره . مثلا صندلی بغل دستی پولدارترین پسر دانشگاه -
صندلی فیس تو فیس با استاد: در صورتی که استاد کم سن و سال و مجرد باشد و
… )
:5:

1 ظهر: وسط
کلاس موبایل دختر می زنگه و دختر با عجله از کلاس خارج میشه تا جواب منیژه
جون رو بده. و منیژه جون بعد از 1.5 ساعت که قضیه خاستگاری دیشبش رو +
قضیه شکست عشقی دوست مشترکشون رو براش تعریف کرد گوشی رو قطع می کنه. اما
دیگه کلاس تموم شده .
hee hee

2 ظهر: کلاس
تموم شده و دختر مجبوره از یکی از پسرای کلاس جزوه بگیره. توجه داشته
باشین دختر نباید از دخترا جزوه بگیره. آخه جزوه دخترا کامل
نیست!!!!!!!!!!!
:32:

3 ظهر: دختر همچنان در جستجوی کیس مناسب جهت دریافت جزوه!!!!!:flowerysmile:

4عصر: دختر نا امید در حرکت به سمت خانه.sigh

5 عصر: یکدفعه ماشین همون پسر پولداره که جزوه هاشم خیلی کامله جلوی پای دختره ترمز می کنه و ازش می خواد که برسونتش.:*:84:*:

6 عصر: دختر به همراه شاهزاده رویاهاش در کافی شاپ گل زنبق!!! میز دوم. به صرف سیرابی گلاسه.:6qwup3:

7 عصر: دختر دیگه باید بره خونه و پسر تا دم خونه می رسونتش. :winksmiley02:

8 غروب: دختر در حال پیاده شدن از ماشین اون پسره: راستی ببخشید جزوه تون کامله؟؟؟
امروز انقدر از عشق سخن گفتی مجالی برای تبادل جزوه نموند. و جزوه رو از
پسر می گیره.
:consoling1:

9 شب: دختر در حال چیدن میز شام در خانه سه تا ظرف چینی گل سرخی جهیزیه مامانش رو میشکونه (از عواقب عاشقی):smil4337dd8b9eb25:

10شب: دختر در حال تفکر به اینکه ماه عسل با اون پسره کجا برن ؟؟!!؟!؟!؟!؟!:girl_sigh:

2شب: دختر داره خواب میبینه رفته ماه عسل.dancing

5 صبح: دختره
بیدار میشه و میبینه اون پسره sms داده که: برای نامزدم کلی از تو تعریف
کردم. خیلی دوست داره امروز با من بیاد دانشگاه ببینتت!!! و امروز دختر
باید کمی زودتر به دانشگاه برود. شاید جای مناسب تری در کلاس نصیبش
شد!!!!!!!!!!!!!
:32:





نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/12/20 توسط امیر سراجی

در
بین ما افرادی وجود دارند که مجردند و ترجیح می دهند هر چه زودتر تشکیل
خانواده بدهند، اما در این بین هستند اشخاصی که ترجیح می دهند همچنان مجرد
بمانند و یا دیر تر ازدواج کنند. باید اشاره داشت در بیشتر افرادی که
تشکیل خانواده می دهند میل به ازدواج احساس می شود، یعنی زمانی که این
احساس در آنها به وجود آمد تشکیل خانواده می دهند... حال شاید شما بپرسید،
این نیاز را چگونه باید در وجود خودمان بشناسیم تا ازدواج کنیم... آیا
اصلاً چنین احساسی در ما به وجود می آید یا نه؟ تست های زیر را پاسخ دهید
تا متوجه شوید که در وجودتان چنین میلی دارید یا خیر؟





1- آیا زمانی که مادر و پدری را به همراه فرزند کوچکشان می بینید، غبطه می خورید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





2- آیا زمانی که یک زوج جوان را در حال خنده می بینید، افسوس می خورید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





3-آیا همچون گذشته از اوقات تنهایی تان لذت می برید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





4- زمانی که در جمع دوستان متاهل هستید،به خود می گویید که ای کاش من هم متاهل بودم؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





5-آیا شده که تا به حال حضور شخصی از جنس مخالف، شما را دگرگون کند؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





6- آیا تا کنون به این موضوع فکر کرده اید که تنهایی دیگر بس است؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





7-آیا تا کنون برایتان پیش آمده که شادی تان را بخواهید به کسی از جنس مخالف، انتقال دهید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





8- آیا شما موسقی های آرام گوش می دهید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





9- آیا شده زمانی که پشت ویترین یک فروشگاه هستید، احساستان به شما بگوید برای کسی هدیه ای بخرید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





10- آیا رنگ زندگی برای شما تغییر کرده است؟ امیدواریم که حضور شخصی زندگی تان را دگرگون کند.

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات



11- آیا شده در چند ماه اخیر، لبخند فردی، امید را در دلتان زنده کند و نگاه شما به زندگی تغییر کند؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





12- زمانی که پدر مادرتان می گویند، دیگر زمان ازدواج فرا رسیده است، اخم نمی کنید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





13- آیا به تازگی در خیالتان مراسم خواستگاری را مرور می کنید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





14- آیا اخیرا برایتان پیش آمده عاشق کسی شده باشید، اما حجب و حیا اجازه ندهد، آن را با او در میان بگذارید؟

الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات





نتیجه:

اگر از 14 پرسش بالا به ده گزینه پاسخ بلی داده اید، به این معنی است که نیاز به ازدواج در وجودتان احساس شده است .
اگر به ده گزینه پاسخ خیر داده اید، به این معنی است که نیاز به ازدواج هنوز در وجودتان احساس نشده است .
اگر به هفت گزینه پاسخ گاهی اوقات داده اید به این معنی است که هنوز
سر در گم هستید و نمی دانید که باید ازدواج کنید یا نه، همچنان مجرد
بمانید.
خواهشا نظر بدین!!!!!!!!!!!!!!!!!!



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/12/19 توسط امیر سراجی
 


الفی دیگه از هیچی نمی ترسه!


آلیس, شوهر کرده, دو تا بچه ام داره و یه زندگی حقیر توی یه آپارتمان 50 متری ساده رو میگذرونه !!


آن شرلی! ارایشگر معروفی شده تو جردن و چند تا محله بالا شهر شعبه زده
حسابی جیب مردم رو خالی میکنه به اسم گریم و رنگ موهای عالی....


ای کیو سان کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!


بامزی یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!



شلمان هنوزم خوابه!


پت پستچی بازنشسته شده و الانم تو خونه سالمندان منتظر مرگشه!


بنر رو یادته؟ پوستشو تو خیابون منوچهری 30 تومن می فروختن!


بالتازار و زبل خان آلزایمر گرفتن!


دامبو ، پلنگ صورتی, پسر شجاع, خانوم کوچولو, شیپورچی, یوگی و دوستاش همه با هم توی یه سیرک بزرگن!


تام سایر حسابی با کلاس شده و موهاشو مدل جوجه تیغی درست میکنه!


تام و جری دو تا دوست صمیمی شدن و دارند تو میدون راه آهن قلیون چاق میکنند!


تن تن تو یه روزنامه خبرنگار بود, الان تو زندانه! (لابد به جرم  مدل موهاش!!)
جیمبو رو از رده خارج کردن (اینو دقیق نمی دونم, شایدم اجاره دادنش به یه شرکت هوایی ایرانی!!)


چوبین خیلی وقته که مادرش و پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!


حنا خانوم دکتر شده, مادرشم از آلمان برگشته کنارش!


خپل رو از باغ گلها انداختنش بیرون, اونجا یه برج 1000 طبقه ساختن! (چند روز پیش کنار یه سطل آشغال دیدمش - خیلی لاغر شده!)


خانواده دکتر ارنست همسایه مون شدند , هر سه تا بچه اش رفتن, زن دکتر خیلی مریضه!


رابین هود رو تو اسلام شهر گرفتنش - به جرم شرارت! هفته دیگه اعدامش می کنن!


سوباسو و کاکرو دوران اوجشون تموم شده و قرار شده بیان تیم استیل آذین! خوب که چی؟!


کایوت, بالاخره رود رانر رو گرفت ولی از شانس بدش ! آنفولانزای مرغی گرفت و... اونم مرد!


هیشکی هم نفهمید گالیور عاشق فلورتیشیاست!


لوک خوش شانس ساقی محله مونه!


مارکو پولو تو میدون راه آهن یه میوه فروشی زده - میگن کارش خیلی گرفته!-


سگ و گربه عمل کردن و جدا شدن!


ملوان زبل تو کار قاچاق آدمه و 100 البته اسفناجه!


آقای پتی بل تو میدون شوش یه بانکدار کله گندس!


معاون کلانتر ارتقای شغلی پیدا کرده, داره میشه رئیس پلیس!


آقای نجار مرده و از وروجکم خبری نیست!


پت و مت حالا دیگه دوتا آقای مهندسن!


هایدی یه پزشک ماهر شده و چشمای مادر بزرگ رو عمل کرد


نل افسردگیش خوب شد و داستان زندگیشو به زودی چاپ میکنه!


راستی بابا لنگ دراز هپاتیت C داره... واسش دعا کنید!





نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/12/19 توسط امیر سراجی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

امیر سراجی

amir_farari2005@yahoo.com
bahar 20