هی چی بگم؟! |
|||
سن خودتو ضرب در 777 کن بعد دوباره در عدد 13 ضرب کن عدد جالبی بدست می آید!
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/12/23 توسط امیر سراجی
میدونی چطوری میشه یه خنگ رو گذاشت سر کار؟پایین رو بخون!
. . . . . میدونی چطوری میشه یه خنگ رو سر کار نگه داشت؟ بالا رو بخون!
========================== این سیب، بهترین سیب، شکل سیب، سر سیب، کار سیب، گذاشتن سیب، یه سیب، آدم سیب، الافه سیب. \(-_-)/
========================== اولی: آقای دکتر، من فکر میکنم عینک لازم دارم. دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است!
==========================
غضنفر هی نگاه به گوشیش میکرده و میخندیده، بهش میگن اس ام اس اومده؟ میگه آره، میگن چیه؟ میگه یکی هی اس ام اس میده Low Battery !!!
==========================
بچه از باباش میپرسه: بابا! تو بهشت زنها از شوهراشون جدا زندگی میکنند یا با هم هستن؟
==========================
غضنفر زنگ میزنه ثبت احوال، میگه: ببخشید، اونجا ثبت احواله؟ من امروز احوالم خیلی خوبه، میخواستم ثبت کنم!
==========================
توی
==========================
اس ام اس مثله فاتحه میمونه واسه هرکی میفرستیش روحش شاد میشه
========================== اس ام اس مخصوص حاجیان از حج برگشته: گرچه داری لطف و احسان حاجی اینقدر خودت به من نچسبان حاجی! با ویروس آنفولانزای خوکی خود اینقدر تن مرا ملرزان حاجی!!!
==========================
. . پاییزتیم
========================== امیدوارم توپ خوشبختی سانترش همیشه روی قلبت باشه و با شرایط بالا خوشبخت بشی . . . ! ==========================
دیروز به جرم بالا رفتن از قلبت دستگیر شدم ! بیا بهشون بگو ساکن قلبم دزد نیست !
==========================
========================== چاکرتیم سالار! . تو حوضی که ماهی نباشه قورباغه سالاره نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/12/23 توسط امیر سراجی
یه یارویی که تو اتوبان دستی می کشه و معلوم میشه.....................
بقیشو ببینید دانلود با لینک مستقیم: http://www.fileupload.ir/download-file-4884.html نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی
روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس...هر کدام به روش خویش می زیستند . تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرشان کردند. همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند. در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود. عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند. قایقها رفتند و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر! آب میرفت و عشق تا زیر در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اماکسی به کمکش را نرسید. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن. ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و نقره و طلاست و جائی برای تو نیست. عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو درآب ترشدی و مرا تر میکنی. عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده اماغم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم. در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست. از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه! سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد. عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را داده بودند عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟ همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی. عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟ دانائی گفت که او زمان بود. عشق با تعجب گفت: زمان؟ دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند. نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی
نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی
یه روز به یه مرد یه اسب می دن که نوشته شده در تاریخ جمعه 88/12/21 توسط امیر سراجی
نظر
نظررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/12/20 توسط امیر سراجی
این مطلب جنبه ی طنز دارد و قصد توهینی ندارد
8صبح: تو رخت خواب….. 9 صبح: یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده…. 10 صبح: مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه!) 11 صبح: از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه) 12 صبح یا ظهر: موبایلشو میبینه 199 تا میس کال 98 تا اس ام اس سرش گیج میره سونیا - رزا- سارا-بهناز -نازی-ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم آخریاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله! میشه یه ساعت دیگه هم خوابید! 1 ظهر: مامان اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم بابک جان بیدار شو مادر لنگه ظهر پاشو ضعف می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره ….بابک جاااااان عللللللللللللی (پتو رو میکشه)….ا…مامان!! بزار بخوابم پاشو دیگه پرتش میکنه 2 ظهر: ماماااااااااااااان …..ناهار 3 ظهر: مامااااان جورابام کو؟ 5عصر: اگه بازم از این مطالب میخواین کامنت بزارین مرسی نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/12/20 توسط امیر سراجی
|